عبرتهای عاشورا (1) از دست دادن فرصت یاری امام
کاروان امام به یک منزلی کربلا رسیده است؛
منزل قصر بنی مَقاتل…
خیمهای با شکوه از دور خودنمایی میکند.
امام میپرسد: این خیمه از کیست؟
و پاسخ می شنود: عبیداللهبن حر جعفی!
حسین(ع)، کسی را میفرستد و او را به همراهی میخواند، اما عبیدالله نمیپذیرد!
دیگری را میفرستد….
باز هم نمیآید!
بار آخر خود امام، به دیدارش میرود.
میفرماید:
ای پسر حر، تو در گذشته اشتباهاتی داشتهای، نمیخواهی اشتباهات گذشته را جبران کنی؟!
می پرسد: چگونه؟
و پاسخ میشنود: با یاری فرزند رسول خدا(ص)….
عبیدالله، نمیپذیرد، آن هم با استدلالی عجیب، که شاید امروز دلیل بسیاری از همراهی نکردنها باشد؛.
میگوید:
من میدانم شما به نتیجه نمیرسید و در این شرایط دیگر نمیشود کاری کرد ، از کوفه بیرون آمدم تا نه با شما باشم و نه برعلیه شما!!!
(غافل از اینکه، هر کس حق را رها کند، دیر یا زود به باطل خواهد پیوست!)
میگوید:
من اسبی دارم که در میدان نبرد بسیار چالاک است. این اسب را به شما تقدیم میکنم.
و امام میفرماید: ما را به تو و اسبت نیاز نیست…
(یعنی دعوت تو به خاطر نجات خود توست، وگرنه منِ حسین نیازی به بودن تو ندارم)
امام او را نصیحت میکند که:
اگر میتوانی به جایی برو که فریاد #مظلومیت ما را نشنوی…
به خدا سوگند، اگر کسی بانگ(یاری) ما را بشنود و ما را یاری نکند خدا او را به صورت در آتش خواهد افکند.
امام میرود و عبیدالله، میماند!
سه روز پس از عاشورا، او را میبینند که بر زمین کربلا نشسته، خاک ها را بر سر میریزد و فریاد واحسرتا سر میدهد، که دیدی حسین ، تو را دعوت کرد و همراهیاش نکردی؟! دیدی چه فرصت بی نظیری را از دست دادی؟
عبیدالله حر جعفی، بعد از کربلا هر بار به سویی میرود
گاه داعیه انتقام خون حسین(ع) را دارد و همراه مختار است…. و گاه به بهانههایی رو در روی مختار و همراه مصعب… سرنوشت او به درستی معلوم نیست،
اما آنچه مسلم است، او با نپذیرفتن دعوت امام، فرصت #جاودانگی و #سعادت ابدی را برای همیشه از دست داد.
#مصطفی_محجوب
دیدگاهتان را بنویسید