دل نوشته شهید سوداگر (متن و صوت)
شب چهارم محرم ۱۳۹۸ / شب شهید حاج احمد سوداگر:
دلنوشته شهید سوداگر برای رفیق شهیدش حاج احمد سیاف
احمد جان سلام. می خواهم اینبار هم بسیار صادقانه بنویسم بسیار صادقانه ….
این چه روزی بود که هوای رفتن کردی؟
امروز چقدر هوای شهر دلگیر است . قدرت نفس کشیدن ندارم . دیوارهای شهر چقدر به قلب بیمارم فشار می آورند . تو دیگر کجایی شدی؟ صدای هق هق گریه زمین گیرم کرد .
احمد امروز داغ تمامی شهدا برایم زنده شد و بی کسی و غریب بودن را با تمام وجودم حس کردم نمیدانم غلامپور ، محرابی و سایر کربلائیان چه احساسی دارند ، اما می دانم که اینان تورا بیشتر از من درک کرده بودند .
احمد امروز تمام خاطرات گلف ، قرارگاه کربلا ، شهید بقایی یک مرتبه جلوی چشمهایم رژه رفتند، اما دریغ که این قصه ها دیگر افسانه است و این هم از بی وفائی روزگار است . اما اصلا غصه نخور. دیگر تمام شد. برو و هرچه دل تنگت می خواهد بگو ! به امام حسین ، به ابوالفضل العباس به مسلم به قیس به هانی و به امام ، اما . . . یادت نرود لبخند و تبسمت را از یاد نبری و دلشان را نرنجانی همانند همان روزها باش !!!
یادت هست در عقب نشینی عملیات بدر به آرامی و تبسم گفتی : دستور عقب نشینی از ساحل دجله است ، آن روز با خود گفتم که احمد چه بی خیال است. به این راحتی می گوید عقب نشینی و تو بی آنکه بدانی چه در دل گفتم، برگشتی و گفتی بی خیال نیستم باید نیروهایمان را حفظ کنیم. اینها امانتند. بچه های مردمند که به ما اعتماد کردند . الان هم همانطور بگو .
احمد حتما می دانی و درک کرده ای که غربت از سقف خانه هایمان چکه می کند. نمی شد نروی ؟؟.
احمد تو خوب می دانی که اهل رفیق بازی نبوده و نیستم ولی میدانی چقدر اسیر محبت های تو بودم . احمد تو شهادت می دهی از دست دادن رشته دوستی یعنی چه؟ نه باورم نمی شود . حالا وقت رفتن تو نبود . ورد زبان قیصر همسایه مان بود که می گفت چه زود دیر می شود . .
وقتی دوست دوران تنهایی ام خبر رفتن تو را برایم فرستاد، جواب دادم : نگویید احمد در اثر عارضه قلبی رفت بگویید احمد از غصه ایام و بیوفائی روزگار به دیار باقی شتافت .
تو رفتی همان طور که احمد کاظمی ، حسن مقدم و خیلی دیگر که رفته و می روند. بی سرو صدا تو هم یکمرتبه رفتی .
راستی احمد بیا و این بار همه چیز را یک جا برای این دل وامانده بازماندگانت بگو .
بگو علی هاشمی با آن خنده های همیشگی اش چه گفت ؟
بگو احمد آیاعلی بوی عطر هور می داد؟ یا عطرنور یا عطر بهشت؟ از حمید رمضانی چه خبر ؟ هنوز مثل همیشه ساکت است؟ حمید سید نور ، جویلی ، فرجوانی ، حسن درویش ، آه از حسین امامی یار دلنوازت خبری گرفتی ؟؟؟ حتما که جمعتان جمع است .
احمد به اندازه تمام آخرت خوش به حالت. احمد با آنها فقط از خوشی های اینجا بگو . از ناراحتی ، غربت و بی مهری لب تر نکن . گو اینکه آنها خودشان همه چیز را می دانند.
یادش به خیر احمد، یادت هست عملیات والفجر مقدماتی با هم به پشت پاسگاه صفریه رفتیم. از کانال ذوجی گذشتیم و به نزد بچه های احمد کاظمی رفتیم. باران گلوله از هرطرف می بارید. مشقت زیادی کشیدیم تا نیروها از نیمه محاصره خارج شدند . چه آتش سنگینی بود ولی تو آنچنان آرام و مطمئن ایستاده بودی که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است . من این آرامش و صلابت تورا در حالی که در ماشین نشسته بودم و از دور تو را نظاره می کردم، می دیدم . چقدر در برابرت احساس حقارت می کردم ، استادی به تمام معنا بودی.
چقدر برای مهربانیهایت دلتنگم ، در آن لحظه هم برای همین مهربانیهایت بغض کرده بودم . حق بود همان روز شهید می شدی چرا نشدی را نمی دانم. شاید حکمت حضرت حق بود که به یاران هم رزمت کمک می کردی .تا دفاع به سرانجام برسد .
عملیات خیبر، بدر، من هیچوقت والفجر هشت ، کنار جاده البحار زیر پل ، وقتی قرارگاه کربلا مورد گلوله باران عراق قرار گرفت را یادم نمی رود . تو انگار نه انگار. صدای بمباران و گلوله توپ که به گوشت نمی رسید. آرام ولی بی قرار به هرسو برای هماهنگیهای یگانها و رسیدگی به عملیات می دویدی . چه شد که رفتی ؟؟؟
نکند ما ماندگان راه ، با چشم پر نیاز، همه چیز را باخته ایم. که اکنون به صف دیدار مولایمان هم راهمان نمیدهند، بخدا ما صفی نبودیم و اگر هم بودیم اول صف به زیارت می رسیدیم !
انبوه خاطرات شیرین و با صفای با هم بودنمان تمام وجودم را احاطه کرده است در آنها گم شده ام. کربلای ۵ چه دغدغه ای که وجودت را پرکرده بود و نگرانی و اضطراب تکرار کربلای ۴ امانت را بریده بود ، اما نم پس نمی دادی .تمام وجود خود را هدیه نموده بودی . تا خسارتی پیش نیاید .
احمد جان دنیا خیلی کوچک شده این قصه ها دیگر افسانه است ، قصه پترس پسر شجاع و دهقان فداکار شنیدنی تر وسینمای اوشین و جومونگ دیدنی تر از قصه های دلچسب من و توست و این هم از بی وفائی روزگار است . اصلا غصه نخور ، دیگر تمام شد .
من تحمل و صبوری تو را بارها دیده ام ، احمد غلامپور و غلام محرابی هم حرف مرا می زنند . چقدر رنج بردی و تحمل کردی . اصلا چرا دم نمی زدی ؟ این صبوری و از دست دوست رنج کشیدن را از کدام صندوقچه عرفان یافته بودی؟
خسته ات نکنم . آخرین باری که با هم دیدار داشتیم گفتم اگر صلاح میدانی بیا دراین جهاد جدید یاریم کن تو طبق معمول با خنده ای گفتی : احمد هر چه تو بگویی حاضرم، ولی جنس من، تحمل و صبوری تو را ندارد. تو فقط به آرمانهایت می اندیشی و از زخم زبانها و تهمت ها نمی هراسی. من می دانم چه بر تو گذشته است و الان هم مثل همیشه با تو و دل بیمارت هستم؛ اما ازم نخواه که شانه هایم را نردبان دیگران کنم. من فقط به غربت و تنهائی مولایمان می اندیشم.خیلی ها هستند که جمعیتمان را برای روز مبادا دوست دارند، ولی یکی یکیمان را دوست ندارند. خیلی ها هستند که به ظاهر نوازشمان می کنند اما سیلی می زنندمان و خیلی ها هستند که می خواهند موعظه و راهنمائی مان کنند اما گمراهیمان آرزویشان است و این خیلی ها آن روزها بود و نبودند و اکنون که نیست هستند. گفتی که همیشه در خدمت گذاری هستم اما ازم نخواه . . . . . من فقط راهنمائی کاروانها و گروه ها را به مناطق عملیاتی می پذیرم ، و هیچ توقعی هم ندارم ……. و تا آخر نیز در عهد و پیمانت ماندی …….
البته این ها همه ترجمان کارها و فداکاریهای توست . توئی که نمی شناختنت و اکنون نیز ! تو دلت حقیقت مطلق بود و شدی آن چنان که می بایست می شد ..
ختم کلام عزیز دلم رفتی و داغ به دل بچه ها گذاشتی . تو بارها می گفتی احمد بدان انتهای این مسیر کجاست .
سفرت خوش به سلامت . سلام مرا به همه برسان و به همه برسان و بگو رفتن عاشقانه، رسم جوانمردان و رهنوردان طریق عاشقی است.
دیدگاهتان را بنویسید