دل نوشته شهید نوروزی نژاد (متن و صوت)

شب سوم محرم ۱۳۹۸ / شب شهید عبدالحسین نوروزی:

 


قصه غریبی است دلتنگ چیزی باشی که ندیده باشی و مگر می شود کسی را و چیزی را ندیده باشی و دلتنگش باشی.
می شود. خوب هم می شود. اگر تو هم از نسل من باشی، می شود. قسمت و تقدیر ما ندیده عاشق شدن بود. آن قدر از شما برایمان گفتند ، که دل بستیم به شما. آنقدر عادت کردیم با سنگ و عکس و قاب حرف بزنیم که تمام سنگ های عالم و تمام عکس های دنیا زبانمان را بلدند. آنقدر آموختیم با بغض فریاد بزنیم که تمام فریاد ها از بغض مان می ترسند.
امروز هم آمده ایم حرف بزنیم با شما و امشب با تو عبدالحسین عزیز.
رفتن برای خودش حکایتی دارد و ماندن نیز داستانی برای خودش.
از من الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَاهَدُواْ اللَّهَ عَلَیْهِ ،آنکس که می رود مَّن قَضَى نَحْبَهُ می شود و تا ابد سرمست از عند ربهم یرزقون بودنش، روزگار می گذراند و آنکس که می ماند، اسیر دست تقدیر می شود.
یا ایمانش را چون پاره ای از آتش در مشت می گیرد و درد می کشد و خم به ابرو نمی آورد و می شود َمِنْهُمْ مَّن یَنتَظِرُ و تا ابد وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِیلا و یا در رنگارنگ دنیای اطراف ، ایمان را به دانه های گندم می فروشد و یا پشیمان می شود از دیروزش و پشت پا می زند به روزگار عاشقی اش.
و تو عبدالحسین خوب می دانی در این بین آدم هایی هستند که نه رفته اند و نه جامانده اند از قافله شما.

photo_2019-09-05_01-11-49
و حالا تو آن چشم های زیبای آسمانی را که انعکاس قرص ماه را در خود دارند به تعجب باز می کنی و با همان لبخند شیرین خانه خراب کنت که تا عمق جان آدم نفوذ می کند، می پرسی: مگر غیر از رفتن و جاماندن راه دیگری هم هست؟
و من در پاسخت می گویم: هست. راهی که زجر آورتر است از «جاماندن» و آن «نرسیدن» است.
درد نرسیدن از درد جاماندن سنگین تر است و تو دوباره می پرسی: مگر نرسیدن با جاماندن تفاوت دارد؟
دارد. تفاوت دارد. به سه رنگ تابوتت قسم تفاوت دارد.
آخ ! یادم نبود برادر! نباید تو را به سه رنگ تابوتت قسم می دادم ، آخر تابوتی در کار نبوده و نیست.
تو را باید به آن کلاه نیمه سوخته قسم داد. آن کلاه نیم سوخته ای که حاج مصطفی بعد از ۳۲ سال بالاخره رازش را برملا کرد و آورد و داد به برادرت. تنها چیزی که از تو در میدان نبرد مانده بود فقط همان کلاه متلاشی شده و نیم سوخته بود. آخر گلوله ی تانک وقتی به یک نوجوان ۱۸ ساله می خورد، مگر چه چیزی از او باقی می ماند؟ خیلی ها گمانشان همین بود که تنها احتمال غیب شدن تو در چند ثانیه، وسط آن آتش سنگین عملیات بیت المقدس، فقط می تواند گلوله ی مستقیم تانک باشد وآن کلاه نیمه سوخته هم سند معتبری بر این فرضیه بود.
عبدالحسین، از آن سیمای دلربا و آن چشمهای خانه خراب کن و قد و قامت موزون و متوازنت، هیچ نمانده بود که مادر برای برگشتنش دل خوش باشد و همین بود که وقتی برای آزمایش دی ان اِ او را فراخواندند تا شاید نشانی از استخوان های سوخته ی تو بیابند، قبول نکرد و گفت: پسرم را ول کنید هر کجا هست، باشد. گیرم که برایم مشتی استخوان هم آوردید، مگر آن استخوان ها عبدالحسین می شوند برایم؟ این ها را می گفت اما تا آخرین لحظه هم دلش تلاطم تو را داشت، مادر است دیگر، کاریش نمی شود کرد. منتظر بود تا آنگاه که پیکرش، جایگزین تو در آن مزار خالی شد.
بگذریم. حرف عوض شد. داشتم به تو می گفتم که درد نرسیدن از درد جاماندن سخت تر است و عبدالحسین ، برادر ، ما گرفتار درد نرسیدنیم.
بگذار تفاوتش را شفاف تر بگویم.
فرض کن برادر، یکی با شما باشد و ببیندتان و حس تان کند و نتواند با شما بیاید به همان بهشت موعود پروردگار.
و یکی نه ببیند ، نه حس کند و فقط برایش بگویند که چه بود و چه شد.
مشتاق می شود که ببیند اما نه می تواند ببیند و نه حس کند.
فقط باید بشنود.
تمامی حواس پنجگانه اش را ، لامسه را ، بویایی را ، بینایی را ، همه و همه را در شنوایی ذخیره کند تاشاید چشاییش کمی شیرینی وصل را حس کند و بعد سعی کند تجسم کند که شما چه روزگاری داشتید و او چه روزگاری دارد. و این همان حلوا حلوا کردنی است که دهانش را شیرین نمی کند.
و در این میان فقط ذائقه اش تلخ می شود. تلخی که فوق العاده تلخ تر از تلخی جاماندن است.
آی عبدالحسین
آی تویی که ما را از هر دم از آسمان مرور می کنی!
یقین دارم که امشب آمده ای. جایی همین حوالی بین مردم نشسته ای و مگر می شود نامتان باشد و خودتان نباشید، تازه بین روضه ی ارباب. سر سوزنی شک ندارم به آمدنت برادر!
بین همین جمع عاشق اگر کسی هست که پرده از چشمش کنار رفته است بگوید که چه می بیند. من نمی بینم . اما سربسته می گویم، دیدن همیشه چشم نمی خواهد که زینب حسینش را از بویش شناخت و خیلی ها حالا دارند وجود تو را از عطر حضورت حس می کنند.
می دانم که هستی و فقط می خواهم فریاد بزنم. فریاد نسل خودم را . نسلی که به شما نرسید. به باشما بودن ، به با شما زندگی کردن. به مهربانیان قسم ، دیگر داریم کم می آوریم. به فریادمان برسید.
یادم نرفته است حرف مش حمید صالح نژاد را که گفت :« دعا کنید شهید شوم چونکه هر کس ماند باید سختی ها و مشقت های زیادی را تحمل کند تا خون شهدا و فداکاری هایشان ضایع نشود.»
بخداوندی خدا ما هم شما را از یاد نبرده ایم. اما ای کاش می گفتید هر کس به قافله نرسید چه کند.
شبها دلتنگیهایش را با کدام آلبوم عکس بگوید. به کدام خاطره دلخوش باشد؟ کاش تکلیف ما را هم مشخص می کردید.
می دانیم که تکلیفمان رفتن راه شماست، اما خداییش مرهمی برای دلتنگی ما سراغ دارید؟
شما را به خدا دعایمان کنید که در این وانفسای فتنه های مکرر روزگار از مسیرشما و مسیر ولایت منحرف نشویم.
دعایمان کنید که اگر چه ما را راهی به سوی قافله ی حسینی ها نبود ، در رکاب مهدی روزگار عاقبت بخیری مان فرا برسد.
چاره ای درمانی راهی عبدالحسین!. بی تابیم. تو را به همان کلاه نیمه سوخته، اگر دستت به ارباب می رسد به او بگو ، اگر می شود دوباره هل من ناصر بگوید. بگو در زمین عده ای هستند که هل من ناصر نشنیده اند اما دیوانه وار لبیک لبیک می گویند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *